واسه خودم

واسه خودم

واسه خودم

واسه خودم

شبلی... با من برقص

 

قسمت کن!

همه ی دارایی ات را..

روحت را بین تو و من

لباس تو بر تن کنم

سیگار تو بر می گیرانم

لابه لای خطوخط پیراهنت گم شوم

بگرد...بگرد...

لای همه ی هستی های متروک/ایستادگی های شوم ماه و تاریکی/آنجا که وقت ایستادن من و تو باشد لب آب/

قسمتم کن

در قفس سخت سینه ات

سلول انفرادی ات

تو رو بیشتر دوست خواهم شد


+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  16 نظر

خوشبختی یعنی در بالکن خانه مان  که رو به دریاچه قو باز می شود.یک میز فندقی و دو صندلی راحتی دو فنجان قهوه دو نخ سیگار که در شکاف کوچک زیر سیگاری دود کند کمی باران کمی موزیک کمی تا تو....
+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  3 نظر

چون اعتقاد داشتم پارس کردن ,گاز گرفتن ,زوزه کشیدن ,لیس زدن ,پاچه گرفتن کار انسان هست نمی تونستم داشتن یک سگ رو کنار خودم تحمل کنم.تماشای حیوونی که کارهای انسان رو تقلید میکنه آرامشم رو ازم میگیره.بنابراین از خرید سگ تا اطلاع ثانوی صرف نظر کردم و ترجیح دادم اوقات فراغتم رو با خوندن جراید و شنیدن اخبار بگذرونم.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  8 نظر

شعر به قتل رسیده بود.
این اواخر در کوچه های بن بست و خالی پرسه می زد دست در جیب های شلوار کهنه اش و صورتش را در شال گردن خاکستری راه راه قرمزی که به نظر می رسید هدیه عزیزی باشدو آن را همیشه دور گردنش چون طناب گره می زد پنهان می کرد.
گاه دو رو بر کافه قدیمی پیدایش می شد که متعلق به یک پیرمردفرانسوی بود.آخرین بار هم همان جا دیده شد.پشت میز کوچک کنار پنجره نشسته بود و روی کاغذهای تلنبار شده روی هم تند تند چیزی می نوشت و مچاله می کرد و در جیب بارانی اش می چپاند.این اواخر  fumer tu می کشید.
شایع شده بود عاشق شده است اما با هیچ کس دیده نشد.جز یکبار! آلبانی های وی جایی که به میدان بزرگ ویکتوریا ختم می شد و باران تند و یک نفس باریده بود.در لابه لای جمعیت که از شدت باران هر یک به سویی می گریختند یا به چتری پناه برده بودند.چشم در چشم هم...بعد از آن روز شعر تنها شد.

 صاحب شعر نه تنها به آن زن که به پیرمرد هم شک داشت حتی به آن مرد عجیبی که یکبار به او سیگار تعارف کردو بارها سیگارش را روشن کرده بود و شعر هر بار بی اهمیت صورتش را جلوی آتش فندک گرفت بود تا سیگارش را روشن کند.شعر کاری به کسی نداشت.سر در گریبان خود داشت.اما با اینکه شایع شده بود شعر خودکشی کرده است اما صاحب شعر مصرانه گفته بود که او توسط کسی به قتل رسیده است.شاید کسی عاشق شعر شده بود.شاید کسی ترس از برملا شدن شعر داشت.

صاحب شعر بیش از اینکه از مرگ شعر غمگین باشد از خیانتی که حدس می زد در حق او شده بود غمگین تر بود و از پلیس خواسته بود هر چه زودتر قاتل را پیدا کنند و در مشتش نامه ای را که در جیب شعر پیدا کرده بود می فشرد.

شب که به خانه بازگشت نامه را باز کرد و زیر آتش شمعی گرفت.بین آتش و دود دیده می شد که با خط ناخوانایی نوشته بود:دنبال من نگردید..دنبال من نگردید..

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  8 نظر

کمتر روزی می تونه اینقدر بی اهمیت اما پرقدرت باشه.شروع یک روز با این خصوصیات یعنی داشتن چند حس متفاوت و گاها بی اساس.
پس چتر رو که تازه خریدی رو بر می داری کتت رو می پوشی خیلی آروم از خونه میای بیرون و بی اهمیت و راضی از همه تعلقاتت جدا میشی و پرت میشی به سمت کوچه بن بست و قدیمی که همیشه برات یک اتفاق خوب بود بعد از یک دوره خستگی!
میشیتنی توی کافه ی مورد علاقه ات .برای اینکه بتونی سیگاری اتیش بزنی میشینی روی صندلی چوبی محوطه ی جلوی کافه.مثل همه خاطره های دیگه با این تفاوت که فقط یک کا‍پاچینو سفارش میدی.سیگاری کنار لبت می زاری.
تلفنت زنگ میخوره خیلی پرقدرت و مصمم دکمه خاموش رو فشار میدی..
خسته بودی از صداهایی که بیخودو بیجهت توی همه این مدت توی گوشت پیچیده بودو آرامشت رو گرفته بود.حالا احساس می کنی تازه ای و هیچ چیز جز خودت برای تصاحبت این دورو برها پلک نمی زنه..

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  7 نظر

- شما بفرمایید

- نه شما

- شما

.....

بدجور با شعر به تعارف افتادم

این تپق هرزگی را

خلاصم کن مرد

ایستاده ای اینجا چرا؟

می چسبد مثل مگس مرده

روی کاغذ معصومانه من

با اکراه

رودربایستی با هم

می گویم :

بالاتر بنشین

می گوید:راحتم

می گویم:قهوه؟

می گوید:صرف شد

می گویم:سیگار

می گوید:ترک کردم

چشمکی می زنم:boy friend؟

سری می تکاندکه یعنی نه!

عجب امل شده این خط خرفت

اهل هیچ سازو برنامه

بابا بی خی!

میگذارمش همانجا

که هنوز میماسد تنش را

به این کاغذ پرروی پهن شده روی میز

یهو یکی دیگر افتاد باز

مثل مگس نه

چون سوسکی کور

ابش پخش شد روی سطح

- دستمال؟

برمی دارد و شروع می کند زیرش را تمیز

با ادا, با اصول

میگویم:قهوه

- می خورم

می گویم:گیلاس

- می خورم

می گویم سیگار

- برگ لطفا

می گویم:با رقص چطوری؟

لبخندی می زند

می خوریم

می نوشیم

می کشیم

می رقصیم

بعد

مرا می گذارد

مست

از خود بی خود

گیج

پهن

مثل مگس

مثل سوسک

روی کاغذ

و می رود...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  37 نظر

از شعری که نمیخانی و تمام می شود

از شعری که با چای صرف می شود

از شعری که مالک تو شدم

از شعری که ملک من شدی

از شعری..از شعرم...از شعرت...

صرف کن ملکم...مالکم..شعرم را...با چای...


شعرم را می گذارم در ویترین..

کسی میخرد؟..

تا برای کفش های پای نو بخرم...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  19 نظر

گوشواره ای می شوی

به هلال ماهی که در دهان توست

و از سوراخ گوش من پایین می روی

و آویزان می شوی از دو چشمم

تکان بخور

تکان بخور

چیزی به صبح نمانده...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  13 نظر

روزمرگی های فراوان

تو های هر روز

دامن های شسته و نشسته

کفش های مردد

سخن گفته...نگفته...گفته..ن...

چنگ هاگ بر گردنم ...عطر تو

وحشت تصویر امضا شده برآینه ی توالت

کی تمامم میکنی؟

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  7 نظر

مدتهاست

آنقدر متعهد شده ام

که سوزن می زنم بر درزهای کت مرد

که انگشتانم را در صفحه داغ اتو بخار می کنم

و می گذارم بر شانه های پیراهنش

تا چروک راه به راهش پیدا نباشد

و آنقدر...

که در انعکاس ظرفهای شسته زیر فشارآب و آینه و نور

خستگی ام را شانه می زنم تا مرد نبیند

 و قبل از شب

آنقدر زیر چشمم را سفید میکنم

تا خستگی نگاه مرد

در آرایش چهره ای که دیگر ازآن من نیست شسته شود!

تعهد من از آن مردی ست

که حضورم را 

به یک جاکلیدی عروسکی بسته است

لابه لای کلیدهای دیگر

و من

هر روز

در دایره جیب کت مرد

تعهد خود را پاسخ می گویم...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  24 نظر

هر روز

باید

به چراغ های سبزو ایستهای بی جهت

که سگ در روحت پرسه می زند

بگویم

به تو چه های تکراری!

که من کجام؟

یا که کی؟




+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  10 نظر

همیشه قضیه ی لاینحل مکتوبی هست که زیر میزت پیدا شود...

که دستهایت در کلماتش تاب بخورد

که کلماتش رو قورت داده باشی

که مزه ی همه چیز را با هم و در یک آن احساس کرده باشی

قضیه ی ساده ای که حل نمی شود!

که فرمش گاه آزارت دهد

قضیه لاینحل مکتوبی که در کاغذ بی اهمیتی زیر میز پنهانش کنی...

هر روز

هر شب

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  22 نظر

من را

آویزان کن

به گوش ات

این حرف.

زنانگی ام را چاره ای نیست...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  18 نظر

چرک دستم می شوی

دروغ بگو!

از کدام بام واژگون شده قاف حروف تو؟

که  بغض مرا خورده است

امکانت

که اتفاق افتاده بود...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  9 نظر

به نرمی

آرامی

جایی که نقطه وهم  است و شعور

متولد شد.

مرد

سر در آستین زن داشت

زن در آستینش غرق شد...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  19 نظر

خوب است...

حالا کمی بالاتر

کج

کمی راست

اینجا!

روزنه ای که به نقطه انگشت تو ختم می شود...

 

 

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  34 نظر

همیشه خاطره ای هست

که به منحنی منحطط آشفته ی آینه در تصویر

تجاوز کند...



+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  24 نظر

تردید نکن
برای فروریختن
تا عمق دستهایت جا دارم

+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  22 نظر

برای دسترسی به شعر لطفا وب سایت تان را قرار دهید.
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ساعت   توسط شبلی  |  28 نظر

شب

آنجا که به ستون تماشا

سوت می زند

مرد!

یادگاری که به کمر آسوده است

خیالی که فرو می ریزد در دامنم

مرد

به سان حجم خموشی که  شب را می بافد به تصویری که در چشمانم از خود ساخته بود.

آه..

خفتگی خام!

و قطاری که فرو می ریزد در دامنم

جای تنگ هنگام

انکار کن!

شب نبود.

من نبود.

تو نبود.

سیاهی بود.

خیال بود.

و سووووت بی وقفه قطار که در آن دم پاسبانی را به خیالش برد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد