همه ی دارایی ات را..
روحت را بین تو و من
لباس تو بر تن کنم
سیگار تو بر می گیرانم
لابه لای خطوخط پیراهنت گم شوم
بگرد...بگرد...
لای همه ی هستی های متروک/ایستادگی های شوم ماه و تاریکی/آنجا که وقت ایستادن من و تو باشد لب آب/
قسمتم کن
در قفس سخت سینه ات
سلول انفرادی ات
تو رو بیشتر دوست خواهم شد
صاحب شعر نه تنها به آن زن که به پیرمرد هم شک داشت حتی به آن مرد عجیبی که یکبار به او سیگار تعارف کردو بارها سیگارش را روشن کرده بود و شعر هر بار بی اهمیت صورتش را جلوی آتش فندک گرفت بود تا سیگارش را روشن کند.شعر کاری به کسی نداشت.سر در گریبان خود داشت.اما با اینکه شایع شده بود شعر خودکشی کرده است اما صاحب شعر مصرانه گفته بود که او توسط کسی به قتل رسیده است.شاید کسی عاشق شعر شده بود.شاید کسی ترس از برملا شدن شعر داشت.
صاحب شعر بیش از اینکه از مرگ شعر غمگین باشد از خیانتی که حدس می زد در حق او شده بود غمگین تر بود و از پلیس خواسته بود هر چه زودتر قاتل را پیدا کنند و در مشتش نامه ای را که در جیب شعر پیدا کرده بود می فشرد.
شب که به خانه بازگشت نامه را باز کرد و زیر آتش شمعی گرفت.بین آتش و دود دیده می شد که با خط ناخوانایی نوشته بود:دنبال من نگردید..دنبال من نگردید..
- شما بفرمایید
- نه شما
- شما
.....
بدجور با شعر به تعارف افتادم
این تپق هرزگی را
خلاصم کن مرد
ایستاده ای اینجا چرا؟
می چسبد مثل مگس مرده
روی کاغذ معصومانه من
با اکراه
رودربایستی با هم
می گویم :
بالاتر بنشین
می گوید:راحتم
می گویم:قهوه؟
می گوید:صرف شد
می گویم:سیگار
می گوید:ترک کردم
چشمکی می زنم:boy friend؟
سری می تکاندکه یعنی نه!
عجب امل شده این خط خرفت
اهل هیچ سازو برنامه
بابا بی خی!
میگذارمش همانجا
که هنوز میماسد تنش را
به این کاغذ پرروی پهن شده روی میز
یهو یکی دیگر افتاد باز
مثل مگس نه
چون سوسکی کور
ابش پخش شد روی سطح
- دستمال؟
برمی دارد و شروع می کند زیرش را تمیز
با ادا, با اصول
میگویم:قهوه
- می خورم
می گویم:گیلاس
- می خورم
می گویم سیگار
- برگ لطفا
می گویم:با رقص چطوری؟
لبخندی می زند
می خوریم
می نوشیم
می کشیم
می رقصیم
بعد
مرا می گذارد
مست
از خود بی خود
گیج
پهن
مثل مگس
مثل سوسک
روی کاغذ
و می رود...
از شعری که با چای صرف می شود
از شعری که مالک تو شدم
از شعری که ملک من شدی
از شعری..از شعرم...از شعرت...
صرف کن ملکم...مالکم..شعرم را...با چای...
شعرم را می گذارم در ویترین..
کسی میخرد؟..
تا برای کفش های پای نو بخرم...
به هلال ماهی که در دهان توست
و از سوراخ گوش من پایین می روی
و آویزان می شوی از دو چشمم
تکان بخور
تکان بخور
چیزی به صبح نمانده...
تو های هر روز
دامن های شسته و نشسته
کفش های مردد
سخن گفته...نگفته...گفته..ن...
چنگ هاگ بر گردنم ...عطر تو
وحشت تصویر امضا شده برآینه ی توالت
کی تمامم میکنی؟
مدتهاست
آنقدر متعهد شده ام
که سوزن می زنم بر درزهای کت مرد
که انگشتانم را در صفحه داغ اتو بخار می کنم
و می گذارم بر شانه های پیراهنش
تا چروک راه به راهش پیدا نباشد
و آنقدر...
که در انعکاس ظرفهای شسته زیر فشارآب و آینه و نور
خستگی ام را شانه می زنم تا مرد نبیند
و قبل از شب
آنقدر زیر چشمم را سفید میکنم
تا خستگی نگاه مرد
در آرایش چهره ای که دیگر ازآن من نیست شسته شود!
تعهد من از آن مردی ست
که حضورم را
به یک جاکلیدی عروسکی بسته است
لابه لای کلیدهای دیگر
و من
هر روز
در دایره جیب کت مرد
تعهد خود را پاسخ می گویم...
هر روز
باید
به چراغ های سبزو ایستهای بی جهت
که سگ در روحت پرسه می زند
بگویم
به تو چه های تکراری!
که من کجام؟
یا که کی؟
همیشه قضیه ی لاینحل مکتوبی هست که زیر میزت پیدا شود...
که دستهایت در کلماتش تاب بخورد
که کلماتش رو قورت داده باشی
که مزه ی همه چیز را با هم و در یک آن احساس کرده باشی
قضیه ی ساده ای که حل نمی شود!
که فرمش گاه آزارت دهد
قضیه لاینحل مکتوبی که در کاغذ بی اهمیتی زیر میز پنهانش کنی...
هر روز
هر شب
من را
آویزان کن
به گوش ات
این حرف.
زنانگی ام را چاره ای نیست...
چرک دستم می شوی
دروغ بگو!
از کدام بام واژگون شده قاف حروف تو؟
که بغض مرا خورده است
امکانت
که اتفاق افتاده بود...
به نرمی
آرامی
جایی که نقطه وهم است و شعور
متولد شد.
مرد
سر در آستین زن داشت
زن در آستینش غرق شد...
حالا کمی بالاتر
کج
کمی راست
اینجا!
روزنه ای که به نقطه انگشت تو ختم می شود...
که به منحنی منحطط آشفته ی آینه در تصویر
تجاوز کند...
شب
آنجا که به ستون تماشا
سوت می زند
مرد!
یادگاری که به کمر آسوده است
خیالی که فرو می ریزد در دامنم
مرد
به سان حجم خموشی که شب را می بافد به تصویری که در چشمانم از خود ساخته بود.
آه..
خفتگی خام!
و قطاری که فرو می ریزد در دامنم
جای تنگ هنگام
انکار کن!
شب نبود.
من نبود.
تو نبود.
سیاهی بود.
خیال بود.
و سووووت بی وقفه قطار که در آن دم پاسبانی را به خیالش برد.